loading...
ویتامین خنده
بنر های سایت

 

تبلیغات

مهدی ابباریکی بازدید : 86 شنبه 27 تیر 1394 نظرات (0)

داستان طنز لحظه های عاشقانه

زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود .

 

در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید...زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : "چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟

 

زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد ا گفت: "آره یادمه..."

 

شوهرش به سختی‌ گفت:_ یادته پدرت وقتی ما را پیدا پیدا کرد؟_آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست...)_یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟!_آره اونم یادمه...مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم..

نظر یادتون نره

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
این سایت مخصوص شاد کردن شما است حتی در مواقعی که عصبانی هستین. جوک ، اس ام اس ، ترول ، داستان ، آیا میدانید ، بازی محلی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    در چه حد از وبلاگ ما راضی هستید؟
    مناسبت امروز
    عضویت سریع در سایت



    کد امنیتی :
    آمار سایت
  • کل مطالب : 272
  • کل نظرات : 80
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 16
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 41
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 54
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 102
  • بازدید ماه : 1,284
  • بازدید سال : 12,408
  • بازدید کلی : 152,154